عزم راسخ مادر پیر
بعنوان ناظر انتخاباتی در یکی از روستاها معرفی شدم ، قبل ازساعت 8 صبح مثل بقیه شعبه ها ، تمام
کارها انجام شد و راس ساعت 8،مسئول گروه از سربازی که دم در مدرسه ایستاده بود خواست دررا باز
کند هنوز 5 دقیقه ای از باز کردن در نگذشته بود که خانمی مسن با چادر رنگی و چهره ای جذاب و
متبسم وارد شد با صدای سلام او تمام نگاهها به طرف او رفت،آرام شناسنامه اش را در آورد و تحویل
مسئول مربوطه داد .
با دیدن او حس غریبی پیدا کردم نمی دانم چه حسی ، اما هرچه بود حسی زیبا و حاکی از غرور و
افتخار و شادی بود .
نمی دانم این خانم برای بقیه همکاران چگونه بود اما برای من چیز دیگری بود،هیچکدام اورا نمی شناختند
ولی من خوب می شناختم او مادری از جنس بلور بود بارها و بارها وفاداریش را به اسلام و رهبر و
کشورش به نمایش گذاشته بود و علاوه بر این یک مدال بزرگ افتخار برگردنش داشت مدالی که به
تاسی از حضرت زینب و ام البنین سلام الله علیهما گرفته بود آری او مدال زرین وپر افتخار، مادر شهید را
به همراه داشت مادری که سالها پیش وقتی کشور را درخطر دید به دستور رهبرعزیزش ، فرزندخود را ،
راهی جبهه حق علیه باطل کرد .تا مردمش ، کشورش از شر دیو صفتان در امن بماند واینک باز هم به
دستور رهبرش به صحنه نبرد آمده بود تا بگوید بخاطر رهبرش ،مردمش ،کشورش بار دیگر آماده فداکاری
است اگه چه فرزندش نیست اما خودش با تن رنجور و نحیفش آماده دفاع از ولایتش است و با عزمی
راسخ تر از قبل به صحنه می آید تا به دشمنان کور دل بگوید هنوز هم هستم و میدان
را خالی نمی کنم و رهبرم راتنها نمی گذارم . زهی خیال باطل ….
خاطره یکی از طلاب