باسمه تعالی
بهاراست نمی آیی؟!…
گوشه ای نشسته است سردرگریبان خویش فروبرده،نای حرف زدن ندارد.میخواهدسکوت کندولحظه هایش راازبرکت بوی تولبریزسازد،بیچاره روح من!
بازهم لحظه هاآمدندورفتند،بی آنکه بدانم چگونه!
زمان می شتابدوباهمه سرعتش ،لحظه هایی رادرذهنم می رویاندکه هیچ گاه رسیدنشان راباورنداشتم وباگذرازهمین لحظه هاست که یادت سبزتردرباورم قدمی کشد.
هوای دلم را ازبهارسرشارکرده ام،ولی تونیستی که بوی گل هایش رانفس بکشی؛ تونیستی که عطشانکی شان راجواب دهی وبرقامتشان،جامه طراوت وزیبایی بپوشی.
موعود!بهارچهره گشاده است وسبزه هاقدکشیده ه اند.هرچه خویشتن رابادرخشندگیِ نگاهشان سرگرم می کنم،دلِ بازی گوشم،آرام نمی گیرد.
به باغش می برم؛انبوه کل هابه احترامش برمی خیزندوهلهله کنان،ترانه های رویش سرمی دهند.گوشش ازصدای شکفتن پُراست،ولی بازتورابهانه می گیرد.
باورکن ازدستِ این دلِ ناشکیب خسته شده ام!
خسته…
زودتربیا…
ویژه نامه خانه خوبان