يكي خرده بر شاه غزنين گرفت كه حسني ندارد اياز اي شگفت
گلي را كه نه رنگ باشد نه بوي غريب است سوداي بلبل بر او !
به محمود گفت اين حكايت كسي بپيچيد از انديشه بر خود بسي
كه عشق من اي خواجه برخوي اوست نه بر قدّ و بالاي نيكوي اوست
شنيدم كه در تنگنايي شتر بيفتاد و بشكست صنوق درّ
به يغما ملك آستين بر فشاند وز آنجا به تعجيل مركب براند
سواران پي درّ و مرجان شدند ز سلطان به يغما پريشان شدند
نماند از وشاقان گردن فراز كسي در قفاي مَلك جز اياز
نگه كرد كاي دلبر پيچ پيچ ز يغما چه آورده اي ؟ گفت : هيچ
من اندر قفاي تو مي تاختم ز خدمت به نعمت نپرداختم
گرت قربتي هست در بارگاه به خلعت مشو غافل از پادشاه
خلاف طريقت بود كاوليا تمنّا كنند از خدا جز خدا
گر از دوست چشمت بر احسان اوست تو در بند خويشي نه در بند دوست
” بوستان سعدي ” - كاربرمدرسه