قدم هایت را استواربر می داشتی بابا ،که به رسالتت ایمان داشتی ،آنگونه که سینه صحرا رامی شکافت ….نفس هایت آنقدر مطمئن بود بابا که طوفانهای صحرارا به زانو در می آورد …می دانستی که دینداری در قلمرو عراق،سرابی بیش نیست ،اما چون می دانستی که تنها دستهای تو می تواند روح توانستن را در کالبدهای خشکیده بدمد ، می رفتی شاید روحی را توانستن بیاموزی که بر خیزد …
که :مرد خدا تن به مذلت نمی دهد
انسان به کسب عزت وذلت مخیر است قامت برافراشته می آمدی بابا که بوی شهادت را به مشام جان چشیده بودی …خورشید برتاریک تاریخ با چشمهایی گشاده از حیرت می درخشید و تو می آمدی تا “عون “فدای دین شود ، “بریر” به برتری شهادت نایل گردد “حبیب ” به حب الهی دست یابد و عمو به چشمه حقیقت بپیوندد…
ایمان داشتی به حجت که قربانی هایت را به سرزمینی می آوردی که گودالش پرچم فتح تو را می طلبید تا بلند ترین قله های متولد شده بر این کره خاکی ، ارتفاعاتش را تاب نیاورند ..
گودالی که سبک بال ترین باد ها ، بی نهایت اوجش را بال رسیدن نتواند بگشاید .
یقین داشتی به خونی که بر خاک هدیه می کردی که صلابت گامهای رفته بر صراط مستقیم را استحکام می بخشید . می دانستی که اگر در نیستان آتشی بی افتد و اگر این خاک ، دامن دامن از شعله در هم پیچید ؛باز هم باید بروی تا دعوت شهادت را استجابت کرده باشی ..
تو می دانستی قربا نیهایت را در کربلا باید پیشکش کنی و ابراهیم بودی و اسماعیل هایت شمعش را برمیافروختند و تو جاودانه می ساختی فروغ این روشنایی را..
می دانستی که اگر حنجر برادرم آبی از جنس تیر می نوشدتا عطشناکی اش خاموش شود ، اما انسانیت دست وپا زده در خون ،دوباره متولد خواهد شد و حماسه ای شگرف در تاریخ رقم خواهد خورد تا معنا شود : “اِنی اَعلم ُما لا تعلمون ” و تشنگی بهانه ای بیش نیست برایمان که آموخته ایم زیستن ؛ یعنی تکلیف الهی و مرگ ؛ یعنی عروجی عارفانه ..
نامه جامعه ،52